-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 08:11
خب وقتی کسی نمیاد آدم رو بخونه آدم واسه چی بنویسه؟ وقتی خوشحال میای میبینی چند تا نظر داری و بعد میبنی همش تبلیغه کلا اگه نطقی هم داشته باشی کور میشه اما دوست عزیزم وقتی مینویسه برام من میام براش مینویسم خب. همین. دلم نمیاد این وبلاگم رو تعطیل کنم . نمیدونم چرا دوستش دارم بدجور . قیافهشو. رنگشو. اسمشو. ولی تا میام...
-
کودک درون
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1387 23:14
کودک کوچک من سلام این اولین و شاید تنها نامه ای ست که به تو مینویسم. قصدم این است که روبان آبی رنگی به سینه ات بچسبانم. از تو میخواهم که مرا درک کنی. من یک آدم بزرگ هستم و طی این سالها باید فهمیده باشی که نباید انتظار داشته باشی من تو را درک کنم. این تقصیر من نیست که تو با من بزرگ نشده ای و همچنان کودک باقی مانده ای....
-
ایران
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 23:45
کشور من سلام دوستت داشتم....
-
اندیشه ها ۳
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 23:44
هنگام عصبانیت هیچ تصمیمی نگیر
-
اندیشه ها ۲
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 17:00
انتظار نداشته باش همیشه آن چه در اطرافت اتفاق میافتد مطابق میل و خواستهات باشد. هیجان زیادی دارم بیشتر از اونی که قابل تحمل باشه و من نه تنها مجبورم تحملش کنم بلکه باید پنهانش هم بکنم. دوباره شدم همون آدم همیشه عاشق هیجان زده که نمیدونه با این دل کوچولوش چیکار کنه... خدای من. دیگه حالیم نیست وجود داری یا نه ... بهت...
-
اندیشه ها۱
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 16:55
شادی خود را به هیچچیز و هیچکس وابسته نکن تا همیشه از آن برخوردار باشی. منتظر بودم شاید که تحویلم بگیره. دوست داشتم به من هم لبخند بزنه و شاید کلمه ای برای دلخوشی من بگه. اما وقتی اون طور عمیق و ژرف من رو تو بغلش فشار داد و اون حرفهای مهربانانه رو با تمام عشقش به من گفت من فقط تونستم شوکه بشم. همین. و هنوز هم شوکه...
-
فقط برای خودم
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 22:55
مژده بده مژده بده یار پسندید مرا سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا قبله منم کعبه منم سوی من آرید نماز کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا .... چقدر دلم میخواست چند وقتی میومدم پیشت و کنارت زندگی میکردم چقدر دلم میخواد منم دور و برت باشم و مرید و مخلصت چقدر دوستت دارم و چقدر امشب منو رسوندی اون بالا!!
-
درون من خسته دل ندانم که کیست ...
یکشنبه 29 دیماه سال 1387 00:59
که من خموشم و او در فغان و غوغاست. سالها به دنبال انسان میگشتم. و بالاخره به این نتیجه رسیدم که یافت مینشود. و اما بعد این همه میترسم که پیدا شده باشه. حالا میپرسی چرا میترسی.... میگم چرا. چون.... ترسو هستم. فقط به همین دلیل ساده و خیلی احمقانه. چون نمیتونم باور کنم. چون نمیتونم تحملش کنم. چون راهی به حریمش ندارم....
-
دوستش دارم
پنجشنبه 26 دیماه سال 1387 12:00
واقعا سخته... فکر کنم عاشق شدم. اما نه از اون نوعی که فکر میکنی. از نوع خودم. عصبیم و هیجان دارم و امیدی ندارم. دوست دارم بچه بدی باشم که باید ادبش کنن. اینجوری شانس بیشتری برای وجودش دارم. اما نمیتونم. دوستش دارم.
-
کف فرمودیم...
چهارشنبه 25 دیماه سال 1387 23:22
خب چی بگم؟ بازم رفتم که یه وبلاگ بزنم و بخاطرش چه کارها که نکردم و پشیمون برگشتم همین جا.. نمیشه دیگه. باید خودم رو تغییر بدم نمیتونم که خودم رو فرمت کنم از اول! اما کاش میشد. شاید هم نه. حوصله ندارم از اول... اصلاحات بهتر از انقلاب است. گیجم خب... نمیتونم بگم. حالا شاید بعدا.. همچی هم حرف میزنم انگاری شونصدهزار نفر...
-
همین دیگه
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1387 20:14
قانون جدید مهاجرت که میگفت هرکی بعد فلان تاریخ درخواست داده مطابق این قانون به پروندهش رسیدگی میشه اینجورام نبوده. مال ما رو نگاه کردن و گفتن طبق قانون جدید (غربال گری) اگه میخواین بیاین پولتون رو پس بگیرین چون تا سال 2015 به پروندهتون رسیدگی نمیشه.
-
این نامه رو خاله نخونه
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 20:54
سلام چطور مطوری؟ مامان جونت اونجاست حال میکنی؟ فقط سعی کن عادت نکنی که سخت میشه. شنیدم میخوای دکترا بخونی؟ منکه بهم بگن یک کتاب درس بخون مخم سوت میکشه. خوشحالم که کار میکنی. من کار کردن رو خیلی دوست دارم. کار یعنی زندگی. دلم یهو برات تنگ شد . میدونی چرا؟ یاد اون شب افتادم که من روی تخت خوابیده بودم و تو پایین تخت و...
-
Not yet
جمعه 8 شهریورماه سال 1387 00:27
فکرم مشغوله. یه جوری مشغوله که دلم میخواد کله م رو بکوبم به دیوار تا فکرم شاید آزاد شه. ساعت دوازده و نیم نصفه شبه و باد همچین در رو کوبید بهم که فکر کنم از خواب پرید. دیشب هم همین اتفاق افتاد. رفتم فیلم همیشه پای یک زن در میان است رو دیدم. نمیخواستم برم ببینم ولی رفتم. ولی خوشم نیومد. من کارهای کمال تبریزی رو دوست...
-
کانادا چه جور؟ اینجور و اونجور
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1387 18:42
برای اینکه من همین الان آماده ام که برم کانادا ولی تا دو-سه سال دیگه کسی منو راه نمیده. و من واسه همین باید سرخودمو گرم کنم که این دو سال دیوونه نشم. پس در کمال بیشرمی دو برابر ترم پیش واحد برداشتم. و ترم پیش همچی مثل خر تو گل گیر کرده بودم که نگو. نه خیر دانشجو نیستم. تو سن و سال دانشجویی هم نیستم. ولی از واحد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1387 10:27
امروز گفتم پسرک و دخترک برن پارک ولی دخترک نرفت طفلک پسرک هم بعد چند دقیقه با دست وبال زخمی اومد خونه. انقده هم ترسو! اصلا نذاشت زخماشو براش ضدعفونی کنم از ترسش هوار میکشید. منم ترسو هستم. خیلی هم ترسو هستم. از همه چی میترسم. الان هم از شدت ترس دچار افسردگی شدم. کاش میگفتن همین ماه دیگه بیاین برین کانادا تا دیگه نترسم.
-
چرا وبلاگ؟
جمعه 1 شهریورماه سال 1387 11:23
خب و اینکه چرا بر من واجبه که وبلاگ بنویسم. من هم مثل خیلیهای دیگه دارم میرم کانادا و وقتی میخواستم اقدام کنم کلی اطلاعات از طریق وبلاگ دوستان پیدا کردم که خیلی کمکم کرد و هنوز هم استفاده میکنم. اما همیشه دلم میخواست کاش وبلاگهای بیشتری در این زمینه بود و من میتونستم آشنایی بیشتری پیدا کنم. پس تصمیم گرفتم حالا که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 شهریورماه سال 1387 10:22
پسرک من باید هفته ای دو روز واکسن بزنه و ۶ ماه دیگه باز باید بریم دکتر تا شاید کمترش کنه. و من امیدوارم هرچی زودتر تموم بشه. بهمون گفتن ۳ تا ۴ سال طول میکشه. هردفعه که میزنه میگه دیگه نمیزنم. دلم براش کبابه.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 شهریورماه سال 1387 00:56
خیلی مسخره ست ها .. اصلا یادم نبود اینجا یه وبلاگ دارم دو روزه دارم زور میزنم. یکی توی blogger ساختم و هی با قیافه ش ور رفتم. یهو یادم نیست چی شد اینجا رو پیدا کردم. خیلی باحالی به خدا.
-
دوباره شروع شد.
جمعه 1 شهریورماه سال 1387 00:45
شروع وبلاگ نویسی و دردسرهاش. به نظر یارو من نمیتونم وبلاگ بنویسم بدون اینکه هرروز منتظر نباشم تا یکی بیاد و بخونه و شاید نظر بده ولی من یارو رو به تخمدونام هم نمیگیرم و کار خودم رو میکنم. این احساس وظیفه ملی و میهنی منه که در آستانه ورود به مرحله جدیدی از زندگی وبلاگی بزنم و به جهانیان این اتفاق رو اعلام کنم و ملت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 00:44
خب دیگه؟؟
-
سال نو مبارک
پنجشنبه 8 فروردینماه سال 1387 00:19
خب میدونم که همه همینو میگن و چیز جدیدی نیست و تازه خیلی هم دیر شده. ولی من تبریکم میاد همین نصفه شبی و واقعا احساس خوبی دارم. فقط کمی زیادی خودم رو برای تغییرات آماده کردم. دلم هم برای هیچ کسی تنگ نشده.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 اسفندماه سال 1386 23:50
موندم این عذاب وجدانی که دارم بخاطر اینه که فکر میکنم واقعا کار بدی کردم یا اینکه از حرف دیگران میترسم؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 اسفندماه سال 1386 00:05
من خودم رو و تمام اعضای بدنم رو دوست دارم مهم نیست زشت یا زیبا و مهم نیست تو چی فکر میکنی من دوستشون دارم
-
نگی بهم سیب زمینی که ایندفعه جوش آوردم ناجور!
جمعه 17 اسفندماه سال 1386 23:27
خوبه به خدا شنبه تعطیل شده اونوقت ما وسط خونه تکونی - از اون تکونی ها نه از این تکونی ها- بدو بدو رفتیم شهروند چند تا چیز شدید لازم ابتیاع کنیم دیدیم شهروند عزاداره به همین مناسبت کلا این چند روز رو تعطیل کرده واسه امواتش فاتحه بخونه. بعد همینطور که حرص میخوردیم و به همه جای میهن اسلامی چیزای ناجور فرو میکردیم دیدیم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 اسفندماه سال 1386 16:01
چقدر ظرفیت آدم کمه. از یک طرف کشیده میشم . میخوام بیام ببینمت. از یک طرف می بینم طاقتش رو ندارم. یادته گفتم عاشق شدن مثل این میمونه که آدم شاشش رو به زور نگه داره؟ حالا میگم این حضوری که ظرفیتش رو ندارم به چی میمونه. مثل اینکه عاشق شکلات باشی و هی بخوری و هی بخوری بعد از یک مدت کل سیستمت بهم میخوره و حالت از هرچی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 اسفندماه سال 1386 21:56
سلام از نظر من سلام خیلی معنی ها داره. می تونه داشته باشه. دوشنبه درست همون وقتی که باید اونجا باشم و نبودم دلم هوات رو کرد بدجوری. به ساعت نگاه کردم یک بود. خودم رو مشغول کردم شاید زمان بگذره اما بعد کلی وقت ساعت یک و نیم بود. چیکار باید میکردم؟ دیروزش بهت زنگ زده بودم. میدونی چرا زنگ نزدم؟ چون عاقلم؟ چون میدونم که...
-
گرفتی چی گفتم؟
سهشنبه 30 بهمنماه سال 1386 01:42
آخ کجا بودی دوست من؟ بعد چند سال دیدم و انگاری صدساله ندیدمت. آخه بعد عروسیت ندیده بودمت. حالا که دیدمت بدتر شد. دلم بیشتر تنگت شد. این جیقیلکها گیر دادن که چرا دوستت رفت. یالله به یکی از دوستات زنگ بزن بیاد اینجا با ما بازی کنه. جل الخالق میبینی؟ آخ! قبلا انقدر دلم برات تنگ نمیشد. کم مونده جیغ بزنم نصفه شبی!!!!
-
...خل
شنبه 27 بهمنماه سال 1386 19:49
مشغول بودم نفهمدیم چی گفت. هومی کردم و به مشغول بودنم ادامه دادم. حالا وجدانم درد گرفته و درمونی هم نداره. میگه کلا از مخ آزادی و من فکر میکنم به قول چارلی: Life is easy with closing eyes اما خب این با وجدان جور در نمیاد نه؟
-
از ماست که بر دیگران است
چهارشنبه 17 بهمنماه سال 1386 01:11
نه فکر نمیکردم واقعا راست بگن که ما ترسناکیم ولی خوب هستیم امروز از خودمون ترسیدم. داره خودش رو میکشه که ملت نمیخوان پس چرا عوض نمیشه. میگم آخه عزیز من چرا نمیفهمی؟؟؟ ملت میخوان!!!!! خب فهمیدنش برای من هم آسون نبود ولی بالاخره فهمیدم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 بهمنماه سال 1386 19:32
خدایی حال میکنم با خودم اگه قراره کسی چیزی رو نفهمه بهتره به خودم بگم!