STOP BORN

یعنی یادم باشه دیگه بدنیا نیام

STOP BORN

یعنی یادم باشه دیگه بدنیا نیام

خب وقتی کسی نمیاد آدم رو بخونه آدم واسه چی بنویسه؟ 

وقتی خوشحال میای میبینی چند تا نظر داری و بعد میبنی همش تبلیغه کلا اگه نطقی هم داشته باشی کور میشه 

اما دوست عزیزم وقتی مینویسه برام من میام براش مینویسم خب. 

همین.

دلم نمیاد این وبلاگم رو تعطیل کنم . نمیدونم چرا دوستش دارم بدجور . قیافه‌شو. رنگشو. اسمشو. ولی تا میام توش بنویسم پشیمون میشم.

کودک درون

کودک کوچک من سلام

این اولین و شاید تنها نامه ای ست که به تو مینویسم.

قصدم این است که روبان آبی رنگی به سینه ات بچسبانم.

از تو میخواهم که مرا درک کنی.  من یک آدم بزرگ هستم و طی این سالها باید فهمیده باشی که نباید انتظار داشته باشی من تو را درک کنم.

این تقصیر من نیست که تو با من بزرگ نشده ای و همچنان کودک باقی مانده ای.

کودک عزیز من.

من مقصرم. آری میدانم همین الان گفتم که تقصیر من نیست ولی همان طور که گفتم از تو میخواهم که مرا درک کنی.

مرا درک کن که چرا دوستت نداشتم.

چرا تو را تحقیر کردم و چرا اجازه ندادم کاری انجام دهی.

من که نمیتوانستم کناری بایستم و شاهد تحقیر شدن تو توسط دیگران باشم. میتوانستم؟

ببین کودکم! درست است که نگذاشتم هرکار میخواهی بکنی. یا بهتر بگویم نگذاشتم هیچ کاری بکنی ولی مرا درک کن نمیتوانستم ببینم دیگران به من بگویند بچه شدی؟ بچه بازی درنیار! لوس شدی.

کودک جانم. الان هم نمیتوانم ...

کودک من. تو اولین و کوچکترین کودک من هستی. اما تنها کودکی هستی که دوستت نداشتم و از تو دوری میکردم. مرا درک کن.

بگذار اعترافی کنم. از تو میترسیدم. از چشمان زیبایت  که با معصومیت به من خیره شده بود و منتظر بود که من نجاتش دهم.

از من میخواستی دوستت داشته باشم. درکت کنم . دست نوازش بر سرت بکشم و دلداریت بدهم.

درکم کن که نمیتوانستم.

چگونه میتوانم در حالی که با تو چنین کرده‌ام با دیگر کودکانم مهربان باشم؟

من با تو چه کرده‌ام؟

من با تو کاری نکرده‌ام! نه !!!

مهربانم! آمده بودم تا از تو عذرخواهی کنم و بگویم که شرمنده‌ام. اما چرا من؟ من خود هنوز کودکی بیش نیستم که التماس میکنم تا بگذارند من هم گاهی کودکی کنم. و نمیگذارند.

حتی آنها که میخواهند با تو سخن بگویند حاضر نیستند مرا به عنوان کودکی همچون تو ببینند. میخواهند با تو بی واسطه من صحبت کنند و من دوست ندارم.

مرا درک کن کودکم.

مرا درک کن چرا که منهم مانند خودت هستم. هنوز بالغ نشده‌ام. اما کودکی هستم که اجازه کودکی ندارد همانند تو. و او کیست که نمیگذارد؟

پس من کیستم؟

به گمانم من و تو یکی هستیم و بزرگتری وجود ندارد. پس او کیست؟ غریبه ای که ما را میکوبد؟

ایران

کشور من سلام 

 

دوستت داشتم.... 

اندیشه ها ۳

هنگام عصبانیت هیچ تصمیمی نگیر 

 

اندیشه ها ۲

انتظار نداشته باش همیشه آن چه در اطرافت اتفاق می‌افتد مطابق میل و خواسته‌ات باشد. 

 

هیجان زیادی دارم بیشتر از اونی که قابل تحمل باشه و من نه تنها مجبورم تحملش کنم بلکه باید پنهانش هم بکنم. 

 

دوباره شدم همون آدم همیشه عاشق هیجان زده که نمیدونه با این دل کوچولوش چیکار کنه... 

 

خدای من. دیگه حالیم نیست وجود داری یا نه ... بهت احتیاج دارم. به اینکه بهم کمک کنی. 

هرشب فال حافظ میگیرم و قبلش ازش معذرت میخوام. خواهش میکنم فحشم نده. 

هرشب دلداریم میده و میگه آروم باش. 

 

فقط یکی بگه چطوری آخه؟ چطوری میتونم آروم باشم؟ وقتی با حضورش به آرامش میرسم و الان به حضورش احتیاج دارم و هنوز باید تا پس فردا صبر کنم.... 

 

چطور بهش بگم همه چیز رو؟ 

و چطور ازش قایم کنم؟ 

خودش میگه نمیتونی! 

میتونم؟ 

 

اندیشه ها۱

شادی خود را به هیچ‌چیز و هیچ‌کس وابسته نکن تا همیشه از آن برخوردار باشی. 

 

منتظر بودم شاید که تحویلم بگیره. دوست داشتم به من هم لبخند بزنه و شاید کلمه ای برای دلخوشی من بگه. 

 

اما وقتی اون طور عمیق و ژرف من رو تو بغلش فشار داد و اون حرفهای مهربانانه رو با تمام عشقش به من گفت من فقط تونستم شوکه بشم. همین. و هنوز هم شوکه هستم. 

موجی رو از اطراف احساس میکردم که بهم میگفت با تمام مهربانی خالصانه‌ش به انسانها با همه اینطور برخورد نمیکنه. و باز هم شوکه بودم و هنوز هم شوکه هستم. 

 

دوست دارم دستش رو توی دستم بگیرم و ببوسم.

فقط برای خودم

مژده بده مژده بده یار پسندید مرا 

سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا 

قبله منم کعبه منم سوی من آرید نماز 

کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا 

.... 

 

چقدر دلم میخواست چند وقتی میومدم پیشت و کنارت زندگی میکردم 

چقدر دلم میخواد منم دور و برت باشم و مرید و مخلصت 

چقدر دوستت دارم و 

چقدر امشب منو رسوندی اون بالا!!

درون من خسته دل ندانم که کیست ...

که من خموشم و او در فغان و غوغاست. 

 

سالها به دنبال انسان میگشتم. و بالاخره به این نتیجه رسیدم که یافت می‌نشود. 

 

و اما بعد این همه می‌ترسم که پیدا شده باشه. 

حالا میپرسی چرا میترسی.... 

 

میگم چرا. 

چون.... ترسو هستم. فقط به همین دلیل ساده و خیلی احمقانه. 

 

چون نمیتونم باور کنم. چون نمیتونم تحملش کنم.  

چون راهی به حریمش ندارم. 

 

سرور عزیز. 

اولین باری که دیدمت باور نمیکردم. باور نداشتم. پر بودم از شک. هیچ فکری نمیکردم. و دلیلی هم نداشتم.... 

 

مگه نه اینکه یافت می‌نشود؟ 

اما با اینکه تصمیم گرفته بودم جدی نگیرمت ولی نشد. انگار از اون دور هم به سمت من پیام میفرستادی. انگار از زیر نفوذت دور نبودم. انگار تازه اولش بود. 

 

همون روز گفتم... گفتم دو حالت بیشتر نداره. این طرف یا خیلی هیچیه و ادعاش زیاده و .... یا خیلیه!!! آخرشه! و این به نظرم محال تر بود.... اما این شکی که به دلم افتاده بود قوی‌تر از اون بود که به محال و منطق و آمار و اجتمال کاری داشته باشه....  

 

با همه ناباوری و همه ایمانم به یافت می‌نشود تصمیم گرفتم دوباره ببینمت و بعد تصمیم نهایی رو بگیرم و چه مطمئن بودم که بار دیگه اشتباه نخواهم کرد. 

 

و همین جلسه دوم کافی بود که کاملا بهم بریزم... 

گاهی با خودم کلنجار میرم که بس کن.... 

 

اما مگه مولانا با اون همه قدرتش تونست در مقابل شمس مقاومت کنه؟ 

مگه من کی هستم؟ 

 

خدای من خودت کمکم کن.... اگه وجود داری بهم ثابت کن.... طاقت ندارم. قاط میزنم اساسی. 

 

اما من لیاقتش رو ندارم. 

میدونم .... 

 

توی این نت لعنتی هیشکی نیست یه کمی به درددل من گوش کنه؟ 

دارم دیوونه میشم. 

 

پوف!

دوستش دارم

واقعا سخته... 

فکر کنم عاشق شدم. اما نه از اون نوعی که فکر میکنی. از نوع خودم. عصبیم و هیجان دارم و امیدی ندارم. 

دوست دارم بچه بدی باشم که باید ادبش کنن. اینجوری شانس بیشتری برای وجودش دارم. 

اما نمیتونم.  

دوستش دارم.

کف فرمودیم...

خب چی بگم؟ 

بازم رفتم که یه وبلاگ بزنم و بخاطرش چه کارها که نکردم و پشیمون برگشتم همین جا.. 

نمیشه دیگه. 

باید خودم رو تغییر بدم نمیتونم که خودم رو فرمت کنم از اول! 

اما کاش میشد. شاید هم نه. حوصله ندارم از اول... 

اصلاحات بهتر از انقلاب است. 

 

گیجم خب... 

نمیتونم بگم. 

حالا شاید بعدا.. 

همچی هم حرف میزنم انگاری شونصدهزار نفر میان ای وبلاگ رو میخونن ها. 

این استاد ما خدایی مرد نازنینیه... 

اون استاد ما هم خدایی زن نازنینیه... 

فقط این دوتا... 

چی شد؟ 

پس اون یکی چی؟ 

اونم خوب بود... اون یکی هم... ولی اون ترم پیش طرف حسابی نمود ما رو این یکی هم که همین اول ترمی ما رو بیرون کرد و خلاصه این ترم دیگه یه درس بیشتر نداریم و صفا! 

 

گیجم دیگه 

اینجا هم مجبورم خودم رو سانسور کنم 

ای به گور پدر پدر سوخته هرچی سانسوره سگ برینه. 

همین دیگه

قانون جدید مهاجرت که میگفت هرکی بعد فلان تاریخ درخواست داده مطابق این قانون به پرونده‌ش رسیدگی میشه اینجورام نبوده. 

 

مال ما رو نگاه کردن و گفتن طبق قانون جدید (غربال گری) اگه میخواین بیاین پولتون رو پس بگیرین چون تا سال 2015 به پرونده‌تون رسیدگی نمیشه.

این نامه رو خاله نخونه

سلام

چطور مطوری؟

مامان جونت اونجاست حال میکنی؟  فقط سعی کن عادت نکنی که سخت میشه.

شنیدم میخوای دکترا بخونی؟ منکه بهم بگن یک کتاب درس بخون مخم سوت میکشه. خوشحالم که کار میکنی. من کار کردن رو خیلی دوست دارم. کار یعنی زندگی.

دلم یهو برات تنگ شد . میدونی چرا؟ یاد اون شب افتادم که من روی تخت خوابیده بودم و تو پایین تخت و انقدر جفتک انداختی رو من که خودت اومدی بالا و من رفتم پایین. خدایی تا حالا کسی رو ندیدم که توی خواب صعود کنه.....

تصمیم داریم تا 2-3 سال دیگه بریم کانادا. دعا کن زودتر بشه.

 دوستی ازم میپرسید با فرهنگ اونجا مشکل نداری؟ گفتم نه.  با فرهنگ اینجا مشکل دارم.

من دو ساله که از اینجا کنده شدم. اگه همین الان بهم بگن پاشو برو راحت میرم. دلبستگی ندارم. تعصبی هم ندارم. فقط این نژاد پرستی هم توی من از بین بره دیگه انسان ایده آلی میشم. ولی خب هنوز احساسی مبنی بر اینکه سوسمارخورها هم میتونن آدم باشن پیدا نکردم.

پسرک و دخترک هم دارن آتیش میسوزونن. فعلا تو خونه هستن تا مهر و من کچلم رسما.

این چه مملکتیه که فامیل بچه ها رو میفرسته اونور آب . و خود بچه ها رو هم میخواد بفرسته یه ور دیگه آب. فامیل چیز خیلی مهمیه تو زندگی و وقتی نباشه خیلی بده. تو الان نیستی!!!!

یهو بدجور دلم تنگ شده برات. وقتی به این فکر میکنم که شاید ما هیچوقت نتونیم کنار هم باشیم. وقتی فکر میکنم شاید خیلیهای دیگه نتونن پیش عزیزاشون باشن وقتی فکر میکنم بچه ای که مهاجرت میکنه مهمترین چیز زندگی یعنی هویت و خانواده شو از دست میده دلم تنگ میشه.

من و تو هویت داریم خانواده داریم ولی ده سال دیگه بچه های من هویت دارن؟ خانواده دارن؟ خودشونو کجایی میدونن؟ بقیه بهشون کجایی نگاه میکنن؟ چه خاطره ای از عمو و عمه و دایی و خاله دارن؟

در حقیقت نه فقط نسل ما بلکه نسل اونا و نسل بعد اونا فدا میشن برای زندگی نسلهای بعد که آیا زندگی بهتری داشته باشن یا نه. اما راهی هم نداریم . اینجا بمونیم هم فدا شدیم اونم به بدترین حالتش.

تا وقتی تو اونجا بودی  و ما مونده بودیم نمیخواستم این چیزها رو بهت بگم ولی حالا که احساس میکنم منم دارم میرم میتونم بهت بگم.

فقط دعا کن به هرچی که قبولش داری که ما زودتر بریم.

دوستت دارم

Not yet

فکرم مشغوله. یه جوری مشغوله که دلم میخواد کله م رو بکوبم به دیوار تا فکرم شاید آزاد شه.

ساعت دوازده و نیم نصفه شبه و باد همچین در رو کوبید بهم که فکر کنم از خواب پرید. دیشب هم همین اتفاق افتاد.

رفتم فیلم همیشه پای یک زن در میان است رو دیدم. نمیخواستم برم ببینم ولی رفتم. ولی خوشم نیومد.

من کارهای کمال تبریزی رو دوست دارم ولی نه این یکی رو.

تبریزی طنز رو خوب کار میکنه ولی کمدی رو نه. فرقش رو میفهمی؟

تنها که کتابی که تازگیها خوندم و خوشم اومد کتاب کافه پیانو فرهاد جعفری بود.

تازگیها کتابها رو دوست ندارم.

تازگیها فیلم ها رو هم دوست ندارم.

تازگیها نوشتن رو هم دوست ندارم.

۸ گنده رو انداختم بالا و گرفتم اما جوابش خوب نبود.

به نظرت چه غلطی بکنم بهتره؟

کانادا چه جور؟ اینجور و اونجور

برای اینکه من همین الان آماده ام که برم کانادا ولی تا دو-سه سال دیگه کسی منو راه نمیده. و من واسه همین باید سرخودمو گرم کنم که این دو سال دیوونه نشم.

پس در کمال بیشرمی دو برابر ترم پیش واحد برداشتم. و ترم پیش همچی مثل خر تو گل گیر کرده بودم که نگو.

نه خیر دانشجو نیستم. تو سن و سال دانشجویی هم نیستم. ولی از واحد برداشتن خوشم میاد.

اگه زبان فرانسه بلدین معطل نکنید. برای کبک اقدام کنید.

اگه پول دارین معطل نکنید برای بیزنس اقدام کنید.

من خیلی زور زدم تا فرق بین تجاری و خود اشتغالی و استانی رو تقریبا فهمیدم.

ببین تجاری اینه که اول از همه باید ثابت کنی یک مقداری پول داری الان این مقدار ۸۰۰ هزار دلار کاناداست. بعد باید ثابت کنی توی یک شرکت درست و حسابی یعنی شرکتی که هم ثبت شده هم هرسال سود داده و این سود رو مالیاتش رو داده و دفتر دستک درست و حسابی و قانونی و حسابرس و ... اینا داره، مدیر هستی یعنی از ۵ سال گذشته سه سال و برای بعضی جاها دو سال مدیر بودی. باید مدیر حداقل ۵ نفر بوده باشی و خلاصه با هر شرکت الکی نمیشه این کار رو کرد و گول بعضی از وکیل ها رو نخورید.

حالا که همه رو ثابت کردی باید ۴۰۰ هزار دلار بدی به کانادا بذاره تو بانک و ۵ سال دیگه بهت پس بده و تا ۵ سال حق برداشت نداری.

حالا بعضی از بانکها و شرکتها هستند که میگن اگه نمیخوای ۴۰۰ هزار دلار بذاری بیا ۱۲۰ هزار دلار بده من و من به جای تو ۴۰۰ هزار دلار میذارم ولی دیگه این ۱۲۰ هزار دلار رو پست نمیدم.

خب باید توی مصاحبه هم قبول بشی البته اگه زبانت خوب نباشه برات مترجم میگیرن.

و خب این روش هم فدرال داره هم کبک. فدرال بیشتر طول میکشه ولی کبک دو تا مصاحبه داره هم تو خود کبک و هم توی فدرال و کبک هنوز اموال همسر رو قبول نمیکنه ولی مثل اینکه قراره در قانون جدید قبول کنه.

بقیه ش بعدا...

امروز گفتم پسرک و دخترک برن پارک ولی دخترک نرفت طفلک پسرک هم بعد چند دقیقه با دست وبال زخمی اومد خونه. انقده هم ترسو! اصلا نذاشت زخماشو براش ضدعفونی کنم از ترسش هوار میکشید.

منم ترسو هستم. خیلی هم ترسو هستم. از همه چی میترسم. الان هم از شدت ترس دچار افسردگی شدم. کاش میگفتن همین ماه دیگه بیاین برین کانادا تا دیگه نترسم.

چرا وبلاگ؟

خب و اینکه چرا بر من واجبه که وبلاگ بنویسم.

من هم مثل خیلیهای دیگه دارم میرم کانادا

و وقتی میخواستم اقدام کنم کلی اطلاعات از طریق وبلاگ دوستان پیدا کردم که خیلی کمکم کرد و هنوز هم استفاده میکنم.

اما همیشه دلم میخواست کاش وبلاگهای بیشتری در این زمینه بود و من میتونستم آشنایی بیشتری پیدا کنم. پس تصمیم گرفتم حالا که قراره حداکثر تا سه سال دیگه بریم کانادا منم همه چی رو بنویسم شاید مثلا ۶ سال دیگه یکی اومد خوند و استفاده کرد.

میخوام همه چی رو بگم اینجوری استرس خودم رو هم کنترل میکنم.

پسرک من باید هفته ای دو روز واکسن بزنه و ۶ ماه دیگه باز باید بریم دکتر تا شاید کمترش کنه.

و من امیدوارم هرچی زودتر تموم بشه. بهمون گفتن ۳ تا ۴ سال طول میکشه.

هردفعه که میزنه میگه دیگه نمیزنم. دلم براش کبابه.

خیلی مسخره ست ها .. اصلا یادم نبود اینجا یه وبلاگ دارم دو روزه دارم زور میزنم. یکی توی blogger ساختم و هی با قیافه ش ور رفتم. یهو یادم نیست چی شد اینجا رو پیدا کردم.

خیلی باحالی به خدا.

دوباره شروع شد.

شروع وبلاگ نویسی و دردسرهاش.
به نظر یارو من نمیتونم وبلاگ بنویسم بدون اینکه هرروز منتظر نباشم تا یکی بیاد و بخونه و شاید نظر بده ولی من یارو رو به تخمدونام هم نمیگیرم و کار خودم رو میکنم.
این احساس وظیفه ملی و میهنی منه که در آستانه ورود به مرحله جدیدی از زندگی وبلاگی بزنم و به جهانیان این اتفاق رو اعلام کنم و ملت غیور همیشه در صحنه ایرانی رو بی نصیب نگذارم.
تف به گور هرکی بیاد این جا و به ریش نداشته من بخنده و بره. اما اگه خندید و نرفت معلوم میشه خودش کرم داره و از کل کل خوشش میاد و من از همینجا به هموطن عزیز اعلام میکنم که برخلاف همیشه و برخلاف عادت وبلاگ نویسی دیرینه ام سعی دارم حسابی کل کل کنم و شر راه بندازم که همین دنیا رو عشق است و وقتی رفتم دیگه برنمیگردم و همین جا به شرافتم و به انگشت کوچیکه که کج شده قسم میخورم.
زیاده امری نیست و بعدش میام توضیح واضحات میدم که چقده مهمه که من الان در این مقطع حتما وبلاگ داشته باشم.

خب دیگه؟؟

سال نو مبارک

خب میدونم که همه همینو میگن و چیز جدیدی نیست و تازه خیلی هم دیر شده. ولی من تبریکم میاد همین نصفه شبی و واقعا احساس خوبی دارم.

فقط کمی زیادی خودم رو برای تغییرات آماده کردم.

دلم هم برای هیچ کسی تنگ نشده.

 

موندم این عذاب وجدانی که دارم بخاطر اینه که فکر میکنم واقعا کار بدی کردم یا اینکه از حرف دیگران میترسم؟؟؟

من خودم رو و تمام اعضای بدنم رو دوست دارم

مهم نیست زشت یا زیبا و مهم نیست تو چی فکر میکنی

من دوستشون دارم

نگی بهم سیب زمینی که ایندفعه جوش آوردم ناجور!

خوبه به خدا

شنبه تعطیل شده اونوقت ما وسط خونه تکونی - از اون تکونی ها نه از این تکونی ها- بدو بدو رفتیم شهروند چند تا چیز شدید لازم ابتیاع کنیم دیدیم شهروند عزاداره به همین مناسبت کلا این چند روز رو تعطیل کرده واسه امواتش فاتحه بخونه. بعد همینطور که حرص میخوردیم و به همه جای میهن اسلامی چیزای ناجور فرو میکردیم دیدیم راه به راه پلاکارد زدن که فروش فوق العاده بهاره به همراه افتتاح شهروند جدید. دو تا شعبه نزدیکهای همون شعبه تعطیله. که البته خوب این دوتا هم تعطیلن. اون وقت معطل موندیم کلا ارزش داره آدم فرو کنه یا نه!

چقدر ظرفیت آدم کمه.

از یک طرف کشیده میشم . میخوام بیام ببینمت. از یک طرف می بینم طاقتش رو ندارم.

یادته گفتم عاشق شدن مثل این میمونه که آدم شاشش رو به زور نگه داره؟

حالا میگم این حضوری که ظرفیتش رو ندارم به چی میمونه.

مثل اینکه عاشق شکلات باشی و هی بخوری و هی بخوری بعد از یک مدت کل سیستمت بهم میخوره و حالت از هرچی شکلاته بهم میخوره.

واسه همینه که میگم آدم ظرفیتش محدوده.

واسه همینه که میگی ....

می دونم و میدونی . فقط بدیش اینه که باز دلم شکلات میخواد.

سلام

از نظر من سلام خیلی معنی ها داره. می تونه داشته باشه.

دوشنبه درست همون وقتی که باید اونجا باشم و نبودم دلم هوات رو کرد بدجوری. به ساعت نگاه کردم یک بود. خودم رو مشغول کردم شاید زمان بگذره اما بعد کلی وقت ساعت یک و نیم بود. چیکار باید میکردم؟

دیروزش بهت زنگ زده بودم. میدونی چرا زنگ نزدم؟ چون عاقلم؟ چون میدونم که نباید؟ نه! چون می ترسیدم. ترسیدم. خودت میدونی از چی.

گفتی نیا. گفتی نبین. گفتی نبینم. من بعضی ها رو خوب می فهمم. خودت می دونی چقدر خوب. ولی بعضی چیزها رو نمی‌فهمم. و نمیخوام بفهمم. میخوام بفهمم ولی میترسم. میترسم از فهمیدنش.

گرفتی چی گفتم؟

آخ کجا بودی دوست من؟

بعد چند سال دیدم و انگاری صدساله ندیدمت. آخه بعد عروسیت ندیده بودمت.

حالا که دیدمت بدتر شد. دلم بیشتر تنگت شد.

این جیقیلکها گیر دادن که چرا دوستت رفت. یالله به یکی از دوستات زنگ بزن بیاد اینجا با ما بازی کنه. جل الخالق میبینی؟

آخ! قبلا انقدر دلم برات تنگ نمیشد.

کم مونده جیغ بزنم نصفه شبی!!!!

...خل

مشغول بودم نفهمدیم چی گفت. هومی کردم و به مشغول بودنم ادامه دادم.

حالا وجدانم درد گرفته و درمونی هم نداره.

میگه کلا از مخ آزادی و من فکر میکنم به قول چارلی:

Life is easy with closing eyes

اما خب این با وجدان جور در نمیاد نه؟  

از ماست که بر دیگران است

نه فکر نمیکردم واقعا راست بگن که ما ترسناکیم ولی خوب هستیم امروز از خودمون ترسیدم.

داره خودش رو میکشه که ملت نمیخوان پس چرا عوض نمیشه. میگم آخه عزیز من چرا نمیفهمی؟؟؟ ملت میخوان!!!!!

خب فهمیدنش برای من هم آسون نبود ولی بالاخره فهمیدم.

خدایی حال میکنم با خودم

اگه قراره کسی چیزی رو نفهمه بهتره به خودم بگم!

 

ببین خدا جون اومدم شکایت

طرف تو رو کرده انحصاری خودش.

غیر خودت مرجع دیگه ای هست؟

خوشم میاد ازت

خوشم میاد ازت.

وقتی میبینم کلی زور میزنی تا چیزی رو بهم بفهمونی که خودم میدونم، وقتی انقدر حواست به اون یارو است که مبادا آب توی دلش تکون بخوره و بعد انکارش میکنی. وقتی میخوای لطفی بکنی و برای اینکه من بهم برنخوره هی میخوای توضیحش بدی و من ...

خب خوشم میاد دیگه . دوستت دارم. وقتی بخاطر من از خودت مایه میذاری و من جرات نمیکنم بهت نه بگم. یعنی جرات میکنم ولی دلم نمیاد. میمونم سر دوراهی و گیجی میخورم. اون وقته که دلم میخواد ماچت کنم.

وقتی از حموم میام و موهام رو ول میکنم و عینک آفتابی میزنم و یه پالتو میپوشم و دکمه هاشو نمیبندم و یه چکمه. خب احساس خوبی بهم دست میده احساس اینکه میتونم همه رو به دنبال خودم بکشونم. به کجا؟

وقتی می... و توی آسانسور بلند میگه .... سرش داد میزنم که بی تربیت آدم وقتی می... که دادنمیکشه.... همه ملت میفهمن!!!!

 

سلام

این سلام خیلی معنی داره. این یک سلام برای شروع ارتباط یا برای آشنایی یا فقط برای اینکه بگم من اینجام نیست

خودت میدونی چیه؟ سلام! یعنی اینکه چشمهام داره برق میزنه دارم لبخند میزنم دارم با کنجکاوی نگاهت میکنم و میگم سلام یعنی هستی؟

سلام

خب خیلی حرفها دارم که بهت بگم. حرفهایی که نمیشه پشت تلفن گفت و نگران بود که نکنه الان موقع مناسبی نباشه. نمیشه پشت تلفن گفت و ندید که توی چشمهات چه خبره. حتی نمیشه جلوی رویت نشست و گفت و همش نگران بود که عقربه‌های ساعت الان کجای راهند. نمیشه جلوی رویت نشست وگفت و چشمهات رو دید اما هیچی ندید. نمیشه  گفت و نگفت. نمیشه گفت و شنید. فقط باید گفت و گفت و گفت و تو بشنوی و بشنوی و بشنوی و بعد، بعد که هم شنیدی هم دیدی هم ... اونوقت بگی اونوقت نگام کنی که ببینم. مثل چی؟ مثل همونی که خوندی و گفتی. پشت تلفن گفتی. ولی وقتی دیدمت وقتی جلوی روت نشستم نتونستیم هیچی بگیم. یعنی گفتیم ولی چیزای دیگه گفتیم. تلفن بهتر بود. به همون دلیل نوشتن بهتره. اینکه بنویسم بخونی وبعد پشت تلفن بگی و بشنوم.

میدونی اینایی که مینویسم میره روی وب میره جایی که هرکسی بخونه ولی جز خودت کسی نفهمه.

کیمیا خاتون رو خوندم. جز اینکه کلی آخرش کفرم دراومد و خب حرفی ندارم راجع بهش بزنم، جز اینکه دلم میخواست کاش نمیخوندم، جز اینکه خب معلوم بود که همه آدمها ضعف دارند و خب جز اینکه من دلم برای شمس هم خیلی سوخت... ولی چیزی که خیلی خیلی جالب بود این بود که من تمام مدت یاد خودم و خودت بودم.

من مست و تو دیوانه           ما را کـــــه برد خانه

صد بار تـــــــرا گفتم            کم خور دو سه پیمانه

میدونی منظورم چیه که؟ میدونم که میدونی و دچار سوءتفاهم نمیشی

گفتم بیام ببینمت؟ گفتی نه! نبین و نبینم و من گفتم باشه و می فهمم

گفتم زنگ بزنم؟ گفتی بزن هروقت که خواستی. هر ساعت هر روز و هرلحظه

گفتم بازم میخوام. میخوام برات بنویسم. گفتم ایمیل بده. گفتی نه! گفتی بذار راحت باشم. بذار بدون قید و بند باشم. گفتی بذار رها باشم. محدودم نکن. آزارم نده. گفتم باشه و می‌فهمم

دوست داشتن و دوست داشته شدن خیلی لذت بخشه. به آدم نیرو میده. آدم رو ارضا میکنه. راضی میکنه. ولی اصلا سخت نیست. راحت میتونی دوست داشته باشی. کافیه یک روز که از خواب پا میشی تصمیم بگیری عاشق باشی. میتونی همه رو دوست داشته باشی. تک تک مردم توی خیابون رو. دوست داشتن کار خیلی راحتیه. بسته به روحیه‌ت میتونی دوست داشته باشی. هرچند تا که بخوای

اما اونی که سخته، اونی که پیدا نمیشه، اونی که دست تو نیست، اون فهمیدن و فهمیده شدنه. اونه که اگه بفهمی و بفهمنت میری به اون بالا . به آخر آسمون. به جایی که حتی عشق هم بهش نمیرسه.

از اینکه کسی رو بفهمی و کسی بفهمتت به جایی میرسی و لذتی میبری که عشق بهت نمیده. عشق نمیتونه اینجوری ارضات کنه. عشق نمیتونه .... و

و من میفهمم و فهمیده میشم و بابتش ممنونم. بابت همینه که یاد مولانا و شمس میفتم و

بی همگان بسر شود            بی تو به سر نمیشود

حالا اینجاست که باید من رو بفهمی وقتی میگم فلانی رو دوستش دارم و تو میگی من نه. اینجاست که من میگم میفهممش و تو با انزجار میگی من نه. اینجاست که اون آدم کذایی که به نظرت موجود ظالمی میاد یکی میشه با من و من میشم اون و اون میشه من و تمام لحظات با هم بودنمون سرشار میشه از من من و من تو.  و جز خودمون کسی نمیفهمه

اینجاست که من با اون برابرم و با تو نه

اینجاست که من گاهی برتر و گاهی برابر و گاهی پایین ترم و با تو نه

اینجاست که تو من رو با تعجب نگاه میکنی وقتی من ازش تعریف میکنم و قبول نداری و من تو رو میفهمم و تو من رو نه

دلم براش تنگ شده. چند ساله ندیدمش. و دوست دارم ببینمش. هنوز بعد اینهمه سال مطمئنم که به محض دیدنش من من با من اون کل میندازن و ما میشیم دو تا من و هیچوقت هم ما نمیشیم ... همیشه من من و من تو. من تو و من من و فقط خودمون میفهمیم

و اینجاست که برای تو مینویسم و اینجاست که دلم میخواد رها بشم و دلم میخواد پر بشم از من خودم

ببخشید اینجاها رو دیگه خودمم هم نمیفهمم

 

 

شروعی دوباره

از آدمهایی که عقلشون خلاصه شده به حسی که نه بهش اعتمادی هست و نه اعتباری بیش از این انتظاری نمی‌رفت.

دیشب که داشتم مین روب بازی میکردم از کنارم رد شد و گفت چرا داستانت رو تموم نمیکنی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم تو از من میخوای داستانم رو تموم کنم؟ تو که حتی نمیدونی چی نوشتم؟ گفت قبلا داستان مینوشتی وبلاگ مینوشتی حالا نشستی بازی میکنی. گفتم یعنی تو میگی وبلاگ بنویسم؟ گفت آره بهتر از اینه که هیچ کار مفیدی نکنی.

باز هم با تعجب نگاهش کردم. و هنوز گیجم ... شاید از همین گیجیه که دوباره وبلاگ زدم.

نمیدونم  میتونم یا نه...

اگه قرار باشه قهر ورنچسونم نوشتن کمی سخت میشه. خیلی سخته که تلخ ننویسم. اما سعی که میشه کرد.

تمام زندگی از نقد کردن و نقد شدن به یک اندازه فراری بودم. ولی حالا میخوام به هردوتاش عادت کنم.

پس سعی میکنم!!!

زندگی را بایدکرد.